آزادی چیست؟
براستی چگونه می توان دراین حوضه وارد شد و به نتیجه ای جامع رسید؟
چگونه می توان درمورد آزادی بحث کرد وقتی که به جبر متولد میشویم و بدون قدرت انتخاب خانواده به ما تحمیل میشود و متاثر از این خانواده اجباری بزرگ میشویم و سرنوشتمان در آن رقم خواهد خوردو درنهایت بازهم به اجبار خواهیم مرد و به خاطر زندگی که به ما تحمیل شده محاکمه خواهیم شد! قابل ذکر است که توصیف یاد شده از بسیاری از موارد جبر ماننده معلولیت هنگام تولد صرف نظر کرده است.و چه عجیب است که انسان با صرف نظر از تمام این موارد دراین دنیای فانی باز هم برای آزادی تلاش میکند وبا جبر میمیرد.مگر نه اینکه در آموزه های دینی ما گفته شده است که خداوند هرنیازی را که در وجود انسان قرار داده است راه سیراب کردن آن را در دنیای خارج قرار داده است.پس چگونه راهی برای سیراب کردن عتش آزادی وجود ندارد؟
با چشم پوشی از سوالاتی که از ازل و ابد در ذهن انسان وجود دارد بازهم از پیچیدگی های موضوع آزادی کاسته نخواهد شد. براستی محدوده آزادی هر انسان چه مقدار است؟ جلوه عملی و بیرونی آزادی هر فرد چگونه است؟ آیا انسان هرکاری را به اسم آزادی میتواند انجام دهد؟ویا از انجام فعلی با نام آزادی خودداری کند؟
اگر محدوده آزادی هر فرد را یک دایره فرض کنیم و دایره آزادی تمام انسانها را در کنار یکدیگر قرار دهیم با افزایش محدوده آزادی هر شخص دایره آزادی دیگران کوچکتر خواهد شد. پس چگونه میتوان در تقسیم آزادی همه انسانها عدالت را رعایت کرد؟درحالی که عدالت و آزادی دو مفهوم مستقل و متضاد نیستند و آزادی همان عدالت و عدالت همان آزادی است.
چگونه میتوان مفهوم ناب آزادی را از شهوت رانی و هرزگی حفظ کرد و حد و مرز آنهارا مشخص کرد؟
چگونه میتوان دراین دنیا از آزادی حرف زد در حالی که زمام امور در دست حکام مستبد است که در نزد آنها بی ارزش ترین کالا جان انسان هاست؟
یک سوال اساسی:آیا انسان که دارای نیازهای زنجیره ای است و در بسیاری از نقاط جهان هنوز در حلقه های ابتدایی این زنجیره توقف کرده است میتواند برای آزادیش بجنگد درحالی که دغده نان شب دارد؟
برای پاسخ که نه ولی برای درک عمیق تر این سوالات به چند جمله ای از کتاب " زیستن در ناسازه آزادی و ضرورت" نوشته استاد علی زاهد رجوع میکنبم:
من آزادم.این ادعا نیازمند اثبات نیست.فراتر از این میتوان گفت که استدلال در این حیطه بی وجه و ناممکن است زیرا هر اثباتی منوط و مشروط به این است که فرد بتواند آزادانه استدلال کند پس آزادی من پیش شرط تحقق سخن و اندیشه من است.آزادی من چیزی نیست که می باید اثبات کنم و یا از جایی به دست آورم.من از آزادیم ناگزیرم.آزادی من یک بنیاد پیشین است نه چیزی در میان چیزهای درون جهان.
همیشه بی نهایت گزینه برای انتخاب دارم. اما این بی نهاتی در دل محدودیت است.زندگی من همچون یک پاره خط است که به طور بالقوه می تواند به بی نهایت جزء منقسم گردد اما پاره خط محدود است.محدودیت و تناهی یک وضعیت پیشینی است.حتی اگر در زنجیر باشم امکان بی نهایت انتخاب و گزینش دارم.می توانم شعر بخوانم یا گریه کنم یا شروع به شمردن گوشفندان ذهنی کنم یا به قول ناصرالدین شاه خیالات بفرمایم و بسی چیزهای دیگر. این همان آزادی من از جهان است و این همان چیزی است که فیلسوفان رواقی بر آن تاکید می کرده اند و همان سخن شاعر است که (شیر هم شیر بود گرچه به زنجیر بود). اما بعد از همه اینها فراموش نکنیم که عاقبت در زنجیر هستم! خدایی هستم در زنجیر و از این رو انسانم!
هردلیلی که برای ناگزیر بودنم اقامه کنم پیشاپیش آزاد بودنم را نشان میدهد. زیرا این منم که آزادانه به سود جبراندیشی استدلال میکنم.همین است وضعیت کسی که حقیقت را به چیزی غیر از خود حقیقت ارجاع میدهد.مثلا میگوید حقیقت مولود هورمون های مغز ویا مولود ساز و کار بازار و یا برخواسته از عقده های روانی است.آیا فرد نباید اگرچه برای لحظه ای از این ابرهای تیره خود را فراتر برده و به ملاقات آفتاب حقیقت رفته باشد تا بتواند چنین ادعایی طرح کند؟آزادی و حقیقت مبنای هر مواجهه ای با اشیا هستند. نمیتوان پیش از پذیرش نامشروط آنها به هیچ بحث و عملی پرداخت.(البته در اینجا واژه((پذیرش)) مسامحه آمیز به کار میرود زیرا درباره آنچه که به گونه ای گریزناپذیر گرفتار آنیم پذیزش معنایی ندارد.)
من همیشه در اندیشه ها و اعمالم ردپای دیگران را یافته ام. حقیقت چه بوده است جز آنچه برای مدتی حقیقتش پنداشته ام.پس اگر حقیقت نا مشروط است و اگر آنچه دارم پیوسته مشروط و مقید است لاجرم مراگریزی نیست جز آنکه بچسبم و جدا شوم.بپرستم و بشکنم. دل ببندم و دل بگیرم. آیا اتفاقا این مطلق بودن حقیقت نیست که آن را نسبی میکند؟ گویی مطلق گرایی آنچنان ذایقه مارا مشکل پسند کرده است که در عمل ناگزیریم نسبی گرا بمانیم. این شعر نظامی بی مناسبت با حال ما نیست:
هرچه دراین پرده نشانت دهند گر نپسندی به از آنت دهند
<<قلعه ای ماسه ای میسازیم و آنگاه به تلنگری ویرانش میکنیم درست مانند یک کودک. این آزادی موجودات متناهی و فنا پذیر است.>>
هراکلیت میگفت اگر تضادها نبود هستی نیز نبود پس هرگز نباید از خاموشی آتش جنگ خدایان سخن گفت.اما اگر هستی چیزی نیست جز تضادها باز میتوان پرسید چرا این تضادها هستند؟ این تضادها هستند که جهان هستی را بر پای داشته اند.من با این گفته کاملا موافقم اما تضادها هرگز پاسخ چرایی هستی نیستد.
چگونه میتوان درباره هستی سخن گفت اما مانع هستی نبود؟زبان را به قربانگاه تناقض ببر تا هستی بر تو تجلی یابد.بر شاخه درختی پرنده ای نغمه میخواند یکی گفت سکوت کنیم تا آوای پرنده را بشنویم دیگری گفت جمله (سکوت کنیم) خود ناقض سکوت است طرف خواست پاسخ دهد اما پرنده پرکشیده بود!
هرقدر عمیق بیندیشیم و هر قدر سخنان متعالی به کار بریم عاقبت باید در همان جهانی زندگی کنیم که گربه ها و سگ ها زندگی میکنند!ما به آموزه هایی نیاز داریم که مارا از جهان گربه ها و سگ ها بیرون نبرد و در عین حال کاری کند که سگ و گربه نباشیم. برای یک ایرانی که پیشینه مانوی او زندگی زمینی را تحقیر یا تحریف کرده است آیا رسیدن به چنین تعادلی محال نیست؟؟؟